دوبیتی
دو بیتی
اینکوزه چون من عاشق رازی بوده است در بندسر زلف نگاری بوده است
این دسته که بر گردن او می بینی دستیست که برگردن یاری بوده است
گویند مرا که دوزخی باشد مست قولیست خلاف دل درآن نتوان بست
گرعاشقو میخواره به دوزخ باشند فردا بینی بهشت همچون کف دست
چون عمربه سررسد چه شیرین و چه تلخ پیمانه چه پرشود چه بغداد وچه بلخ
می نوش که بعد از منو تو ماه بسی از سلخ به غره آیدو از غره به سلخ
این قافله عمر عجیب میگذرد در یاب دمی که با طرب می گذرد
ساقی غم فردای حریفان چه خوری پیش آر پیاله را که شب می گذرد
امشب پی جام یکمنی خواهم کرد خود را به دو جام می غنی خواهم کرد
اول سه طلاق عقل و دین خواهم گفت پس دختر رز را به زنی خواهم کرد
گویند بهشت و حورالعین خواهد بود آنجا می و شیرو انگبین خواهد بود
گر ما می و معشوق گذیدیم چه باک چون عاقبت کار چنین خواهد بود
یاران چو به اتفاق دیدار کنید باید که ز دوست یاد بسیار کنید
چون باده خوشگوار بنوشید بهم نوبت چوبه ما رسد نگونسار کنید
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز تا ز او طلبم واسطه عمر دراز
لب بر لب من نهادو گفت براز می خور که بدین جهان نمی آیی باز
خیام اگر ز باده مستی خوش باش با ماه رخی اگر نشستی خوش باش
چون عاقبت کار جهان نیستی است انگار که نیستی چو هستی خوش باش
تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوش دلی گذرم یا نه
پر کن قدح باده که معلوم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه
آنان که ز پیش رفته اند ای ساقی در خاک غرور خفته اند ای ساقی
رو باده خور و حقیقت از من بشنو باد است هر آنچه که گفتند ای ساقی